ساعتهاي ناب
و ما آنشب 4 نفر بوديم...4 دوست... 4 برادر
در تاريكي مطلق شب، كنار دريا نشسته بوديم و به صداي رقص موجها گوش مي داديم
هر كسي غرق در افكار خويش بودو در افق تاريك و بي انتهاي دريا به دنبال چيزي مي گشت.
عجيب بود... ساعتها مي گذشت و هيچ كداممان توانايي حتي سخن گفتن هم نداشتيم
مات دريا، مات فكر..
حس خالص و عجيبي بود...
آسمان سياه پر ستاره... افق بي انتهاي دريا...
تاريكي...سكوت...صداي دريا... نوازش نسيم ...حجم سنگين فكر...