آدمها میان و میرن
بدون استثناء
همشون ، همتون ، هممون...
اصلا انگار "آمدن" واژه ایه که با "رفتن" میاد...همیشه با همن ، مثل آدمهای عاشق...
بعضیا رد پا میگذارن، اونقدر محکم که هیچ وقت محو نمیشن
یکی از رد پاهای یکی از این آدما "هشت کتاب"
خودم یادم نبود، عزیزی یادم انداخت...
ساعت 6 بعد از ظهر 31 اردیبهشت 1359...
دوست پر کشید و رفت
"برای چیدن یک خوشه بشارت رفت"
"برای بوییدن گل در کره ای دیگر"
...
به شكل خلوت خود بود "
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد.
و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود.
و او به سبك درخت
ميان عافيت نور منتشر مي شد.
هميشه كودكي باد را صدا مي كرد.
هميشه رشته صحبت را
به چفت آب گره مي زد.
براي ما، يك شب
سجود سبز محبت را
چنان صريح ادا كرد
كه ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل لهجه يك سطل آب تازه شديم"
...
روحت شاد سهراب...
کاشکی میشد یکی از اون سبد ها را برام بندازی پایین...