يه جمعی بوديم ، صميمی و با صفا. چند سال با هم کار می کنيم اما رابطمون خيلی نز ديک تر از يه رابطه کاريه. به شخصه دلم به ديدنشون خوشه .
اوليمون 2 سال پيش از ايران رفت ،
ام اچ بود که رفت ، يه شاخه گل نر گس به هممون داد که تا مدتها کنار مونيتورم بود و اونقدر خشکيد که تيکه تيکه شد .
دوميمون چند ماهه پيش رفت هلند، رفتنی که بسيار دردناک همراه با اعصاب خوردی براش بود
و سومی هم تا 3 هفته ديگه ميره.
هر کی داره ميره دنبال سرنوشتش ، و چقدر غمناکه که ديگه معلوم نيست کی کنار هم جمع میشيم..
دل خوشيهام همه رفتن،
کيوان هم خواهد رفت و ديگه سوت و کور ميشه....
هر وقت ميشينم پای دردو دلشون ، می بينم غربت چه به روزشون آورده.
ام اچ همچين آدمی نبود...تنهايی و دوری چه شکلی لهش کرد....
مهدی هم که ديگه کاملا تنها شدو خودشه و خودش.....و حالا درد غربت و بی کسی بيشتر رو شونه هاشه...
تريپل هم خواهد رفت و خواهد چشيد مزه تلخ تنهايي و بی کسی رو
بد دردی به خدا، و نمی دونم چرا من نمی خوام قبول کنم که دور موندن از ريشه کار آسونی نيست
دور موندن از همه چيزهايی که عاشقانه دوسشون داری و بهشون دلبسته ای.
همچنان می خوام برم.... بايد بکشم تا بفهمم... اما نمی دونم بتونم تحمل کنم...
اينهايی که من ميشناختم ، گردن کلفت بودن ... اما من چی.....
حس خوبی نيست اينکه همه دوستام دارن ميرن...
حس خوبي نيست اينکه جاشون خاليه...
حس خوبي نيست اينکه هر روز می ديديشون، اما ديگه نيستن...
حس خوبي نيست که مِيبينی اينقدر تو غربت دارن اذيت ميشن...
حس خوبی نيست که ديگه حتی پای مسنجر هم دير به دير ميبينيشون...
کاشکی به جای اينکه از هم دور ميشديم، دوباره دور هم جمع مي شدیم....