<body bottommargin="0" leftmargin="0" rightmargin="0" topmargin="0" marginheight="0" marginwidth="0" bgcolor="navy" link="navy" vlink="navy" alink="navy">
...بی واژه

Tuesday, December 28, 2004

— یه قصه دیگه بر باور

بهش گفتم : ولی من هنوز کامل نفهمیدم چرا! فقط یه چیزاییشو می دونم
بهم گفت : برات میگم عزیزم...
و قصه ای گفت به بلندی 7 ماه، به داغی یه تیکه زغال، به سردی یه تیکه یخ و به تلخی یه قهوه بی شیرو شکر

من از هجوم حقیقت به خاک افتادم....

حقیقتی که 2 سالی هست روز به روز بشتر تو خودم می بینم و تو آدمهای مبتلا به
حقیقتی که داره فاصله عمیق و هولناکی بین خودم و اون چیزی که بهش میگن سنت، رسم، مذهب، آیین میندازه
و آغازیه برای یه جنگ،
آغازیه برا فرو ریختن تمام امید ها و آرزوهای دیگران،
آغازیه برا شکستن دل دو مهربون...مادر و پدر...

وقتی آدم بخواد بر پایه باورهای خودش ، باورهاییکه در تضاد مستقیم با باورهای دیگران و نه لزوما باورهای نسل قبل هستتند زندگی کنه، اینجوری میشه!
آغاز داره ولی معلوم نیست پایانی داشته باشه...
هپی اند بودنش پیش کش...توقعی هم ندارم ...
Bivajeh...  ||  1:06 AM

Monday, December 27, 2004

— "بايد" و "شايد" و "خواهد"


تمام "بايد" ها و "شايد" ها و "خواهد" ها ، توی آفتاب لميده بودند و در باره کارهايی که بايد بکنند و شايد بکنند و می خواهند بکنند سخن سرايی می کردند.
اما به محض اينکه سرو کله يک "کردم" کوچولو پيدا شد، تمام آن "بايد" ها و "شايد" ها و "خواهد" ها
پا به فرار گذاشتند و هفت سوراخ قايم شدند...

خيلی منو ياد خودم ميندازه.....
Bivajeh...  ||  3:42 AM

Tuesday, December 21, 2004

— شب يلدا


ساعت 5:30 صبحه و بلند ترين شب سال، اين شب عزيز یلدا هم جای خودشو به صبح ميده
هيچ وقت شب يلدا اونجوری که دوست داشتم نبوده، اونجوری که رسمه، با دور هم جمع شدنش، با هندونش، با آجيلش...
هميشه اون چيزی که بوده ، حس من بوده در تقابل با خودم، و تو اتاقم، من و يک ديوان حافظ
دقايقی رو با هم سپری می کردیم:
چند فاتحه، بستن چشم و باز کردن ديوان :

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند---- نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند

عتاب يار پريچهره عاشقانه بکش---- که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند

زملک تا ملکوتش حجاب بردارند---- هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند

طبيب عشق مسيحا و مست و مشفق ليک---- چو در تو نبيند کرا دوا بکند

تو با خدای خود اندا ز کا ر دل خوشدار--- که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم بود که بيداری------ بوقت فاتحه صبح يک دعا بکند

بسوخت حافظ و بويی بزلف يار نبرد-----مگر دلالت اين دولتش صبا بکند

" تو با خدای خود اندا ز کا ر دل خوشدار، که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند" دلمو به اينش خوش کردم.....
Bivajeh...  ||  5:45 AM

Tuesday, December 14, 2004

— جدايی

يه جمعی بوديم ، صميمی و با صفا. چند سال با هم کار می کنيم اما رابطمون خيلی نز ديک تر از يه رابطه کاريه. به شخصه دلم به ديدنشون خوشه .
اوليمون 2 سال پيش از ايران رفت ، ام اچ بود که رفت ، يه شاخه گل نر گس به هممون داد که تا مدتها کنار مونيتورم بود و اونقدر خشکيد که تيکه تيکه شد .
دوميمون چند ماهه پيش رفت هلند، رفتنی که بسيار دردناک همراه با اعصاب خوردی براش بود
و سومی هم تا 3 هفته ديگه ميره.
هر کی داره ميره دنبال سرنوشتش ، و چقدر غمناکه که ديگه معلوم نيست کی کنار هم جمع میشيم..
دل خوشيهام همه رفتن،کيوان هم خواهد رفت و ديگه سوت و کور ميشه....
هر وقت ميشينم پای دردو دلشون ، می بينم غربت چه به روزشون آورده.
ام اچ همچين آدمی نبود...تنهايی و دوری چه شکلی لهش کرد....
مهدی هم که ديگه کاملا تنها شدو خودشه و خودش.....و حالا درد غربت و بی کسی بيشتر رو شونه هاشه...
تريپل هم خواهد رفت و خواهد چشيد مزه تلخ تنهايي و بی کسی رو
بد دردی به خدا، و نمی دونم چرا من نمی خوام قبول کنم که دور موندن از ريشه کار آسونی نيست
دور موندن از همه چيزهايی که عاشقانه دوسشون داری و بهشون دلبسته ای.
همچنان می خوام برم.... بايد بکشم تا بفهمم... اما نمی دونم بتونم تحمل کنم...
اينهايی که من ميشناختم ، گردن کلفت بودن ... اما من چی.....

حس خوبی نيست اينکه همه دوستام دارن ميرن...
حس خوبي نيست اينکه جاشون خاليه...
حس خوبي نيست اينکه هر روز می ديديشون، اما ديگه نيستن...
حس خوبي نيست که مِيبينی اينقدر تو غربت دارن اذيت ميشن...
حس خوبی نيست که ديگه حتی پای مسنجر هم دير به دير ميبينيشون...

کاشکی به جای اينکه از هم دور ميشديم، دوباره دور هم جمع مي شدیم....

Bivajeh...  ||  11:55 AM

Tuesday, December 07, 2004

— ضد حال!

ضد حال یعنی تو يه مهمونی تولد نشستی و صاحب تولد هم دوستته
دقيقا روبروت يه دختری نشسته که شديدا به دلت ميشينه،
از اونايی که خيلی سريع کل دلت رو ازت می گيره،بدون اينکه بفهمی
و چون خودتو ميشناسی سعی می کنی نگاهش نکنی، فقظ منتظری که مهمونی تموم شه و
يه آمار چرررررب بگيری.
اما يهو می بينی تنها دختر اون جمع هست که روبوسی مبسوطی بادوست متولد شده ات(که کاش بدنيا نمی آمد!) می کنه، و يه عکس اختصاصی دو نفره بسيار رومانتيک هم می گيره....
بهترين کارفشار سريع
Ctrl +Alt +Delبود.....
Bivajeh...  ||  1:32 AM

Sunday, December 05, 2004

— وابستگی

واقعيتش اينه که الان تقريبا 4 ساله که با تمام وجودم دلم می خواد از
ايران برم، نه اينکه از ايران بدم بياد و شعار بدم پيف پيف ايران بو ميده
اما هر جوری حساب می کنم می بينم ، اينجا جايی نيست که اجازه بده
اونجوری که می خوام زندگی کنم، حداقل یه پايه مناسب درست کنم
مشکل اينه که به اين فکرم وابسته شدم، يعنی واقعا
نمی پذيرم که نشه، می خوام که بشه...
هر روز فکرشو می کنم، حتی غصه تنهاييمو می خورم
مشکلاتش رو لمس می کنم، غم غربت اذيتم می کنه، فشارم میده
دلم برای دوستانو عزيزام تنگ ميشه، بغضم می گيره، و می ترکم...
در حاليکه هنوز هيچ اتفاقی نيفتاده....
يعنی خودمو در اين موقعيت می بينم، انگار هست و من
بازيگر نقش اولشم...گذشه از خيالاتی بودن ، وابستگی من رو می رسونه
و اين هيچ خوب نيست....
اگه نشه، به هر دليلی ، قطعا و یقينا به فاااک می رم...انگار یهو همه چی غرق ميشه و حتی تخته پاره ای هم نيست که بهش آوويزون شم...
4 ساله روز و شب بهش فکر می کنم، واقعا روز و شب و بد تر اينکه نمی پذيرم هيچ حالت ديگه ای رو.
در جواب سوالی که می پرسه :"اگه نشه چی؟" هنوز سکوت می کنم.....

بیواژه

خانه منŒ
ارسال نامه‡
XML
***ˆ
 
 



†دوستانم

قهوه تلخ
میوه ممنوعه‡
گلابی قرمز
آفرودیت
SMK
BlueDorry
ذهن طلاییŒ
خرس سفید قطبی
تبسم
سحر دختر پاییز
واژه های نسوز سوزان
حیوانŒ
ستیغ
نفس سرد
حباب
عادت می کنیم

نوشته های پیشینŒ
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
March 2007
April 2007
May 2007
July 2007
August 2007
October 2007
January 2008
February 2008
May 2008
June 2008
August 2008
September 2008
October 2008


Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]