سالهای سال کنار هم بودیم ،از 7 صبح تا 4 بعد از ظهر
باهم تجربه می کردیم ، درس می خوندیم ، بازی می کردیم...
خاطرات مشترک...ترس از معلمها...اذیت معلمها...
و حالا بعد از اینهمه سال،دور هم جمع شدیم.....خیلیها ادواج کردند و حالا دوتایی می آمدند
و حتی یکی از بچه ها 3 تایی، با بچه 40 روزش...
تاحالا اینطوری دور هم جمع نشده بودیم...
چقدر دلم برا بعضی از بچه ها تنگ شده بود....وقتی فیلم دبستان رو گذاشتیم
بغض شدیدی آمد تو گلوم...سعی کردم قورتش بدم..خیلی تابلو بود اگه اشکم در می آمد...
هرکی رفته دنبال زندگی خودش... چقدر از هم دور افتادیم...