روزهاييكه به پايان نمي رسيدند
2 ماه گذشت، 2 ماه از روزهاي غربت و تنهايي، روزهايي كه انگار به اتمام نمي رسيدند،
روزهاييكه در ساعت 4 صبح با فرياد بيدار باش آغاز مي شدند و تا ساعت 9 شب و خاموشي به پايان مي رسيدند
روزهاي دلتنگي مطلق، روزهاي سخت دوري از همه، روزهاي فشارو سختي...
و هدف اين بود كه ما مرد شويم، هدف، هدف والايي بود، اما راه رسيدن به اين هدف بسيار ابلهانه و مسخره...
هر روز پرچم را نگاه مي كرديم كه بالا ميرفت، سرود مي خوانديم، تكبير مي گفتيم، رژه ميرفتيم تا بلكه فرمانده واژه "خيلي خوب" دهد كه آزاد شويم از اين مخمصه...و اگر نمي گفت.. وا مصيبتا...تكرار مي شد...تكرار، تكرار، تكرار...مفهومي كه با تمام سلولها احساس مي كردي، تكرار مكررات بيهوده عبث...
و بعد سعي مي كردند كه از ما مرد جنگي بسازند، صف جمع...نظام جمع... كلاسهاي تئوري...اسلحه...تير اندازي...
و بازهم تكرار...
روز به پايان مي رسيد، همان پرچمي كه صبح بالا رفته بود، حال پايين مي آمد و نويد خوش آزادي را به ما ميداد
ساعتهاي خوشي فرا مي رسيد، دور هم نشيني ها، گپ زدن ها، دردو دل كردن ها، خنديدن ها...
بچه ها ي احساس: كيارش، علي ، نيما... دلخوشيهاي هرروز...جمع با صفايي بود... دلم هواي آن ساعتها را مي كند
...
و بالاخره روزي فرا رسيد كه انتظارش را مي كشيديم، فكر نمي كرديم كه اين روز اصلا وجود داشته باشد، اما وجود داشت...
روز جشن سردوشي... حالا ما ديگر آشخور بد بخت نبوديم، ستوانيك خطابمان مي كردند و احتراممان مي گذاشتند...
6 ستاره، 3 ستاره هر طرف ... مزد 18-19 سال درس خواندن بود.. همين...
گذشت، مثل بقيه عمري كه گذشت...
اين 2 سال نيز خواهد گذشت، 2 سال بردگي، 2 سال بيگاري...
آيا روزي خواهد رسيد كه من بنويسم:
"2 سال گذشت، 2 سال از روزهاي حماقت و بيگاري،2 سال درجا ماندن، 2 سال از بهترين....."