روز تاریکی بود
روزهای تاریکیست، همه نا امیدانه به دنبال نوری می گردند تا بلکه کمی، فقط کمی از این ظلمات
رهایی پیدا کنند، اما کوچکترین نورها هم، به سرعت خاموش می شدند.
من آدمهایی را دیدم که بلند بلند گریه می کردند، همچون بازماندگان بر سر مرده
اما مرده ای وجود نداشت، همه زنده بودند
روح جوانی بود که داشت لگد مال می شد، داشت می مرد،
تقلا برای نفس کشیدن
...
اعصاب همچون گندمی در بین دوسنگ آسیا
قورت دادن،
دیدن روی کریه زندگی ،
وآموختن تحمل...