نایاب
از صبح که اینها رو خوندم در گیرشم...
اشکال عجیبی در مغزم وول می خورد، مثل کرم در یک سیب گندیده...
دلم نمی خواست این اشعار را بنویسم
اما به دوستی عزیز قول دادم که امشب بنویسم...
شب ایستاده است
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
سر تا به پای پرسش، اما
اندیشناک مانده و خاموش:
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.
دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
گویی که قطعه، قطعه دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن
سه حفره کبود که خالیست
از تابش زمان.
بویی فساد پرور و زهرآلود
تا مرزهای دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است.
در اضطراب لحظه زنگار خورده ای
که روزهای رفته در آن بود نا پدید،
با ناخن این جسد را
از هم شکافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پی آن بودم
رنگی نیافتم.
شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چهار چوب پنجره من.
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.
بسته است نقش بر تن لب هایش
تصویر یک سوال.