جبر زمان
کنار خیابان استاده بود و ماشینها را بر انداز می کرد
ناگهان چشمش به قوطی کبریتی که در جوی بود افتاد
یاد دخترک کبریت فروش افتاد
اندیشید،کاش با فروش کبریت می شد زندگی کرد...آهی کشید...
ماشین قشنگی بود...ایستاد ...نباید بیش از این به دخترک فکر می کرد
دخترک کبریت فروش مرده بود...