زندگی....
تا حالا اينجور به شناسنامم نگاه نکرده بودم، اصلا نمی دونم چرا وسط اينهمه کتاب يهو رفتم سرش
برگ اول ، روزی که به دنيا آمدم... و نام کسانی که مرا به دنيا آوردند، بدون اينکه حتی سر سوزنی نقشی داشته باشم...
برگ دوم ،نام یک شريک، یک همسر و شايد يک عشق ...، و نام انسانهايی که از اين رابطه حاصل شدند، بدون اينکه حتی سر سوزنی نقشی داشته باشند...
وبرگ آخر، صفحه آخر زندگی...صفحه ای که قطعا پر خواهد شد، بدون اينکه حتی سر سوزنی نقشی داشته باشم...
خلاصه زندگی...فقط 3 برگ... فقط 3 برگ ....
هرچقدر هم رنگی آدم ببينه، خوش باورانه ببينه، با وعده های دروغين و شيرين ببينه، اما باز 3 برگه...
زندگی که نه در صفحه اولش ، ونه در صفحه آخرش نقشی دارم... حتی سر سوزنی...
و سنگينی صفحه آخر... خفم می کنه...