يه حس داغ
فکر می کنم هر چيزی زندش قشنگ تر باشه، انسان زنده، طبيعت زنده، فکر زنده و .....
و در مقوله هنر اين زنده بودن بيشتر خودشو نشون ميده: تئاتر ،زنده فیلم ، کنسرت موسيقی،
زنده نوار موسيقی...
وقتی 14-15 نفر کنار هم ميشينن و باهم ساز می زنن، با هم می خونن ، انصافا آدم جو گير میشه
آدم دوست داره از اون همه انرژی که وارد تنش ميشه پرواز کنه و بره بالا
هر چند که ياد عقده های سرکوب شدش میفته...
آوازها و موسيقی شهرام ناظری يه جورايی برام پر از حماسست ، مخصوصا وقتی که
"ای ايران" رو می خوند و اونهمه جمعيت همراهيش می کردن، پر از غرور بود و افتخار ، و اشک آدم در مياد که می بينه الان به اين روز افتاده...
می ارزيد به اون پولی که دادم، هيچ احساس دور ريختن پول نکردم، بر عکس احساس کردم که چقدر بده اينقدر از اين فضا ها دورم، چقدر فاصله گرفتم از این حسها...
صدای کمانچه عجب دردناک بود ،
بقولش "هر کی اين ساز و ساخته عجب آدم دپی بوده، هيچ رقمه نميشه باهاش شاد زد!"
و اون صدای حزن آور نی...
تک نوازی بی نظير ستار، سنتور مشکاتيان و صدای گرم شهرام...
يه جور حس نوستالژيک رو برا م تداعی می کرد که نمی فهميدم چيه، خيلی هم سعی کردم که کشفش کنم، اما نشد
کمی هم دلم به حال خودم سوخت که هنوز نتونستم مشکلات رو حل کنم و سازم رو دست بگيرم..