یه قصه دیگه بر باور
بهش گفتم : ولی من هنوز کامل نفهمیدم چرا! فقط یه چیزاییشو می دونم
بهم گفت : برات میگم عزیزم...
و قصه ای گفت به بلندی 7 ماه، به داغی یه تیکه زغال، به سردی یه تیکه یخ و به تلخی یه قهوه بی شیرو شکر
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم....
حقیقتی که 2 سالی هست روز به روز بشتر تو خودم می بینم و تو آدمهای مبتلا به
حقیقتی که داره فاصله عمیق و هولناکی بین خودم و اون چیزی که بهش میگن سنت، رسم، مذهب، آیین میندازه
و آغازیه برای یه جنگ،
آغازیه برا فرو ریختن تمام امید ها و آرزوهای دیگران،
آغازیه برا شکستن دل دو مهربون...مادر و پدر...
وقتی آدم بخواد بر پایه باورهای خودش ، باورهاییکه در تضاد مستقیم با باورهای دیگران و نه لزوما باورهای نسل قبل هستتند زندگی کنه، اینجوری میشه!
آغاز داره ولی معلوم نیست پایانی داشته باشه...
هپی اند بودنش پیش کش...توقعی هم ندارم ...