شب يلدا
ساعت 5:30 صبحه و بلند ترين شب سال، اين شب عزيز یلدا هم جای خودشو به صبح ميده
هيچ وقت شب يلدا اونجوری که دوست داشتم نبوده، اونجوری که رسمه، با دور هم جمع شدنش، با هندونش، با آجيلش...
هميشه اون چيزی که بوده ، حس من بوده در تقابل با خودم، و تو اتاقم، من و يک ديوان حافظ
دقايقی رو با هم سپری می کردیم:
چند فاتحه، بستن چشم و باز کردن ديوان :
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند---- نياز نيم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب يار پريچهره عاشقانه بکش---- که يک کرشمه تلافی صد جفا بکند
زملک تا ملکوتش حجاب بردارند---- هر آنکه خدمت جام جهان نما بکند
طبيب عشق مسيحا و مست و مشفق ليک---- چو در تو نبيند کرا دوا بکند
تو با خدای خود اندا ز کا ر دل خوشدار--- که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بيداری------ بوقت فاتحه صبح يک دعا بکند
بسوخت حافظ و بويی بزلف يار نبرد-----مگر دلالت اين دولتش صبا بکند
" تو با خدای خود اندا ز کا ر دل خوشدار، که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند" دلمو به اينش خوش کردم.....