وابستگی
واقعيتش اينه که الان تقريبا 4 ساله که با تمام وجودم دلم می خواد از
ايران برم، نه اينکه از ايران بدم بياد و شعار بدم پيف پيف ايران بو ميده
اما هر جوری حساب می کنم می بينم ، اينجا جايی نيست که اجازه بده
اونجوری که می خوام زندگی کنم، حداقل یه پايه مناسب درست کنم
مشکل اينه که به اين فکرم وابسته شدم، يعنی واقعا
نمی پذيرم که نشه، می خوام که بشه...
هر روز فکرشو می کنم، حتی غصه تنهاييمو می خورم
مشکلاتش رو لمس می کنم، غم غربت اذيتم می کنه، فشارم میده
دلم برای دوستانو عزيزام تنگ ميشه، بغضم می گيره، و می ترکم...
در حاليکه هنوز هيچ اتفاقی نيفتاده....
يعنی خودمو در اين موقعيت می بينم، انگار هست و من
بازيگر نقش اولشم...گذشه از خيالاتی بودن ، وابستگی من رو می رسونه
و اين هيچ خوب نيست....
اگه نشه، به هر دليلی ، قطعا و یقينا به فاااک می رم...انگار یهو همه چی غرق ميشه و حتی تخته پاره ای هم نيست که بهش آوويزون شم...
4 ساله روز و شب بهش فکر می کنم، واقعا روز و شب و بد تر اينکه نمی پذيرم هيچ حالت ديگه ای رو.
در جواب سوالی که می پرسه :"اگه نشه چی؟" هنوز سکوت می کنم.....